یوزپلنگان دشتهای وحشی

درمورد ماده ببرهای گمنام ایرانی

یوزپلنگان دشتهای وحشی

درمورد ماده ببرهای گمنام ایرانی

خاطرات دخترک افغان

سلام کوچولو

امروز باهم رفتیم پیش یکی از پزشکان خود دانشگاه ، یک مرد جوان الجزایری . گفتم که میخوام تو رو ببینه.تاخیالم راحت باشه که تو سالمی و این همه دربدری که من کشیده بودم به تو ضربه ای نزنه . بعد از این که من و تو رو معاینه کرد بهم گفت تبریک میگم آرتمیس . شما یک دختر دارید و به نظر کاملا سالم میاد . خندیدم و به فارسی گفتم یک سر سیاه دیگه . دکتر که نفهمیده بود من چی میگم سوال کرد که خوشحالید؟گفتم آره . چرا که نه ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی مادر شوم و با خیال راحت و آرامش یک دختر به دنیا بیارم . دکتر که اسمش واهب بود گفت چطور مگه؟گفتم آخه دکتر جان من از میان آتش و گلوله و هزاران نوع آلودگی رد شدم و مردم در کشور من اگه اولین فرزندت دختر باشه بد شگون میدونند . دکتر ! باور میکنی که تو کشور من یک زن در دوران عادت ماهیانه دور از همه نگه داشته میشه ؟ باورت میشه ؟ که بگویند نجس  مثل سگ؟ واهب با چشمهایی گرد از ناباوری به صورت من نگاهی کرد و گفت : مگه مسلمون نیستند؟زهرخندی زدم و گفتم بدبختانه این رو هم همون ملا ها و مفتی های دینی به مغزشان فرو کردند. واهب گفت خدایا چرا اینقدر این دین رو به کثافت میکشونند . من گفتم فعلا باید برم کلاس دارم ولی دفعه بعد که اومدم میشینیم و باهم حرف میزنیم . گفت راستی یک چیزی نظرو رو به خودش جلب کرد وضعیت اندامهای شما یک جوری بود . انگار !!!!!!!!!!! گفتم خوب من رو ختنه کردن . فعلا میرم بعدا حرف میزنیم .از اتاقش بیرون اومدم و واهب در بهت و شک برجایش باقی ماند. سوار ماشینم که شدم  نمیدونم چی شد که حرفهای خودم تو مغزم صدا میکرد . سرم رو فرمون گذاشتم و های های گریه کردم . پشت پس کوچه های بیپناهی چه قدر مادرم رو میخواستم . چه قدر بهش نیاز داشتم . نمیدونم چرا ؟ من بیشتر باپدرم بودم وهمیشه با اون دردودل میکردم حتی بعد از زمانی که کشته شد ولی الان مادرم رو میخواستم و به اندازه تمامی افغانستان احساس تنهایی میکردم . من هیچ وقت مرگ رو درک نکردم و برای مرگ کسی نگریستم . نمیدونم چرا ؟

حتی موقعی که داشتیم از میدون مین مرز ایران رد میشدیم و مادرم درست جلوی من راه میرفت و ناگهان یک صدایی شنیدم و روی زمین افتادم وقتی که به هوش اومدم دیدم توی یک اتاقی هستم و روی یک پتو دراز کشیده ام . چیزی یادم نمیومد حتی خودم رو . بعد از یکساعت که همون حالت دراز کشیده بودم دیدم در واز شد و یک مردی اومد تو ، از جام بلند شدم و با تعجب بهش خیره شدم . گفت بشین سرسیاه . مادرت مرد و تو تنها شدی . ما نمیتونیم اینجا بمونیم و باید حرکت کنیم تو میای یا میخوای برگردی؟ باشنیدن این حرفها اتفاقات به طرز عجیبی ریختن تو مغزم . گفتم : می آیم . کسی رو ندارم که برگردم . گفت پاشو تا دیر نشده بریم . بلند شدم اما سرم به اندازه یک هندونه مزار شده بود . تلو تلو خوران همراهش راه افتادم و به بقیه رسیدیم . بقیه به من تسلیت دادن و من رو بردن پیش یک زن و مردی که با 3 تا بچه داشتن بارشون رو برمیداشتن . راهنما به مرد گفت این هم با تو باشه تو زن داری که کنار زنت باشه . دوروز دیگه تا زاهدان راه داشتیم که باید سریعا راه میوفتادیم این دوروز من یکهو تبدیل شدم به یک بره ضعیفی که در محاصره هزاران گرگ افتاده باشه اول از همه هم همین مردی که بازن و بچه اش بود ماهیت خودش رو نشون داد . باوقاحت گفت تو باید حلال من بشی تا نونت رو بدم و تو ایران هم به خرابگی نری . گفتم تو زن داری و من هم مشکل مالی ندارم که تو بخوای به من نان بدی . کوچولو این دوروز برای من به اندازه هزار سال گذشت .فکر میکردم تو ایران راحتترم اما دیدم هی آرتمیس چه قدر خامی دختر . مرد ایرانی هم به همون کثافتی و لجنی مرد افغانی هست . بگذر که چه قدر دستمالی شدم تا تونستم برم اداره سازمان ملل و جریان خودم رو شرح بدم . نگاهها ، وقاحت کلام ، دست درازی ها، و هزاران مصیبتی که برسرم آمد . یکی از کارکنان سازمان ملل که یک زن اتریشی بود به دادم رسید و برام لباس تهیه کرد و کمکم کرد تا طلاهام رو بفروشم و اولین بار بود که من به یک آرایشگاه رفتم . یک دختر بدوی وحشی در کنار یک زن مقتدر اروپایی . همه فکر میکردند من کلفت این زن هستم و این زن کریستینا بود اسمش . چنان درسی به اون زنیکه آرایشگر که داشت علنا به من توهین میکرد ، داد که همیشه از یادآوری اون روز احساس نوعی غرور میکنم . آخه کوچولو مدتها بود که بی تکیه گاه مونده بودم و از همه بدتر خیلی هم بدوی و بی اطلاع از همه پیشرفتهای تکنولوژی . کریستینا که دیده بود اون زنیکه آرایشگر ممکنه که بخواد روحساب غرض و مرضی که داشت  موهام رو خراب کنه ، خودش بالای سرمون ایستاد و مدیریت کار رو به عهده گرفت و اون زنک هم مثل موش خودش رو جمع و جور کرد و بیخیال انتقام جویی از من شد . کوچولوووووووووووووووو باورت میشه که وقتی خودم رو تو آیینه دیدم نشناختم؟خنده ام گرفت و در همین حال اشکهایم نیز جاری شد. کریستینا مادرانه من رو در آغوش گرفت و موهام رو نوازش کرد . خدایا این من بودم؟ باورش کنم که این آیینه هست؟ عکس نیست؟ تو همون آرایشگاه لباس عوض کردم و لباسهای نویی رو که خریده بودیم پوشیدم وایییییییییییییییییییییییییییی این دیگه نهایتش بود و کریستی با تعجب من رو نگاه کرد و گفت آرتمیس ! جدا تو همون الهه جنگ هستی یک بار دیگر من رو بغل کرد و تا مدتی تو بغل هم موندیم ............................

کوچولو دیگه بسه . میخوام بخوابم . تو هم بگیر بخواب . جات امنه عزیزم . اینجا نه موشکی هست و نه مردمی که شبانه به خانه مان بریزند و آتش بزندو غارت کنندو پدرم را بکشند

راحت بخواب کوچولو .

شب خوش .

نظرات 8 + ارسال نظر
شازده خانوم یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:48 ق.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

الهی بمیرم.....
چه بلاها که سرت نیاوردن.تصورش هم دل آدم رو به درد میاره .
راستی قضیه کوچولو راسته؟ ...تبریک بگیم...؟ :)
وبلاگ انجیرهای سرخ مزار هم اینه:http://www.anjirha.blogfa.com

بارووون یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:38 ق.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

الهی..
چقدر تو توی زندگیت سختی کشیدی عزیزم... خدا کنه که دیگه همیشه خوب و خوش باشی... خدا پدر و مادرت بیامرزه..
راستی٬ تو چند سالته؟!!
شوهرت کجاست؟
چرا ختنه ت کرده بودن؟!! چی رو ختنه کرده بودن آخه؟!!!
ببخش گلم که هی سوال می کنم... تازه این خیلی کمشه.. کلی سوال دارم اما روم نمی شه بگم و فکر می کنم نکنه تو بگی این فقط آمده برای فضولی... ببخش من رو..
خوب بخوابی ناز نازی... تو و دختر خوشگلت... راستی٬ می خوای اسمش رو چی بزاری؟.. منم هم فکری کنم باهات؟!!
به من بگه خاله ها٬ خب؟!!
دوست دارم خانومی...
بوس بوس

تارا(ستاره کمیاب) یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:53 ب.ظ http://3tara.persianblog.com

سلام خانومی
وبلاگ جالبی درای الان نمی تونم زیاد بمونم البته همه رو خوندم بازم میام منتظر بقییه حرفهات هستم البته تبریک می گم به تو و پشت کارت عزیزم امیدوارم موفق باشی

بارون یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:05 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

سلام فدات شم...
ممنون که انقدر به من لطف داری و جواب می دی
خانوم گل٬ میلم رو می زارم... منتظرم...
فدات شم

بارون یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:42 ب.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

آپ کن دیگه... دلم برات تنگیده..
میلم بزن.. خب؟!!..
راستی٬ نی نی چه طوره؟!!!

شازده خانوم دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:18 ق.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

دیدی گفتم به زودی معروف میشی......
خوشحالم بابت این قضیه.
درمورد نقاشیها و نامشان پرسیده بودی باید بگم تمامش بی عنوان بود و متاسفانه چون با دوربین موبایلم عکس گرفتم زیاد کیفیت خوبی نداره و فقط جنبه معرفی داره.
باید بگم نه.خبر نگار نیستم .زمانی که دانشجو بودم برای روزنامه ها ترجمه میکردم ولی الان نه.
راستی یه چیز دیگه که کلی با دیدنش ذوق زده شدم.......
/// یک کنتس واقعی //// ....او لا لا...
من رو به یاد درسهای دانشگاه انداختی.
آخه من زبان فرانسه خوندم

بارون دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:22 ق.ظ http://delvapas@yahoo.com

یکی از پستات رو پاک کردی؟!! نه؟!!!!

فردان پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ق.ظ http://aber.blogsky.com

یادآوری گذشته می دونی شاید حق با محمد کشاورز است «گذشته آنقدر بار روی دوشم گذاشته که اگه همین رو به مقصد برسون کار کردم بهمین خاطر دوست ندارم به عقب برگردم » نمی دونم خوشحالم به آرامشی رسیدی که می تونی گذشته را یادآوری کنی.. راستش تنها دلخوشی من اینه لااقل با یادآوریش تجربه ها زنده می شن تا یادمان بیاد چه چیزهای یاد گرفتیم با چه تاوانی..بابت انچه بر سرت گذشت فقط می تونم کلمه حقیر متاسفم رو بگم اما امیدوارم روزات بهتر و خوش تر پیش بره.صمیمانه بهت می گم مبارکه امیدوارم عکس دخترت رو تو وبلاگت ببینم(البته هر وقت آمد تو این دنیا).
می گذارمت تو لینک دوستانم می خوام بقیه هم نوشته هاتو بخونن.البته اگه مایل باشی.
باز به من سر بزن.

دوست من محمد کشاورز درست میگه اما بعضی چیزها یک زخم ناسور میشن و آدم اگه هر از چند گاهی اون رو نشکافه و چرکش رو بیرون نریزه میمیره وسپاسگذارم از لینکت . من هم شما رو لینک میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد