یوزپلنگان دشتهای وحشی

درمورد ماده ببرهای گمنام ایرانی

یوزپلنگان دشتهای وحشی

درمورد ماده ببرهای گمنام ایرانی

خاطرات دخترک افغان

سلام کوچولو

دوباره وقتم خالی شد تا بیام برات حرف بزنم . امروز حسابی شیطونی میکردی ها . یادت باشه به موقع حسابت رو میرسم . معلوم بود که حوصلت سر رفته و میخوای زودتر بیای بیرون . ای فضول خانم . این لگد ها چی بود که میزدی تو شکم من؟

یک زنگی زدم به بابات که بهش بگم دخترت امروز سر کلاس اصلا نگذاشت بفهمم که چی درس میدم . میشل هم که طبق معمول تو اتاق عمل بود . این بابات هم گاهی حال آدم رو میگیره . البته حق داره ولی خوب اگه من غرغر نکنم که نمیشه .خلاصه منتظرم تا زنگ بزنه و بهش بگم که دخترمون امروز حسابی هنرنمایی کرده . خوب دیگه عزیزم .اینم یک جورشه جوجوی من .

میدونی مامانت وقتی کوچیک بود اینقدر شیطونی میکرد که همه فکر میکردند که پسره . حتی همیشه دوست داشتم موهام رو پسرونه بزنم و از عروسک هم خوشم نمیومد . بیشتر میرفتم تو کوچه و با بچه های محله اکبرخان فوتبال میزدم . عزیزکم محله ما تو افغانستان معروف بود و تمام خونه هاش هم تا یادم میومد ۴طبقه بود . من اونجا یک دوست ایرانی پیدا کرده بودم که پدربزرگش سفیرسابق ایران در افغانستان بود و  باپدرم دوست . اسمش سعید بود و تابستون همراه مادرش اومده بودند اونجا پیش پدربزرگ . خلاصه ما دو ماه باهم بودیم و حسابی باهم دوست شدیم و حتی شبها پیش هم میخوابیدیم . اون موقع ما اصلا مفهوم سیاست و جنگ و انقلاب رو نمیفهمیدیم . ما بچه بودیم عزیزم و بهمون میگفتند ابرسوار . چون اینقدر رویایی فکر میکردیم که انگاری سرمون همیشه تو ابرها بود . پدر بزرگ سعید ولی نگران بود و انگاری یواشکی اومده بودند اینجا . چون به ما میگفتند که به هیچ کس نگین که ما اومدیم خونتون . این رو بابا بهمون میگفت و بعد به سیلان بیبی میگفت که همراهمون بیاد تا پارک و برامون بستنی بخره .بیچاره سیلان بیبی که دده من بود . با اون پای دردناکش ما رو میبرد پارک و بهمون بستنی میدادو تا روش رو برمیگردوند ما جیم میشدیم و میرفتیم لای بوته ها . و به آشفتگی و ترس بی بی نگاه میکردیم و چلب چلب بستنی میخوردیم و هرهر میخندیدیم . عجب روزایی بود . یک روز که ازپارک برگشتیم دیدیدم که دم خونه ما یک ماشین غریبه واستاده واز تو خونه ما صدای گریه میاد .باهم پریدیم تو خونه و دیدیم که پدربزرگ سعید رو دارن میگذارند روی برانکارد و میبرن . سعید زد زیر گریه . مامانش درحالی که چشماش پر اشک بود بغلش کردو گفت گریه نکن عزیزم . بابا بزرگ یک کم خسته بود . دارن میبرنش بیمارستان تا حالش خوب بشه و دوباره بیاد پیش خودمون . بگذریم . من اون روز اولین بار بود که باکلمه سکته آشنا شدم . بعد از چند روز که همه میرفتند بیمارستان و ما رو هم نمیبردند یک روز دیدیم بابا بزرگ سعید رو اوردند خونه . اما روی یک صندلی چرخدار . بابابزرگ سعید فلج شده بود و دیگه نمیتونست راه بره و حتی درست صحبت کنه و من اون روز فهمیدم که آدم بزرگ ها از غصه اینجوری میشن . سکته مغزی بود . سعید خیلی حساس بود و از اینکه دیدپدربزرگش مثل قبل نیست خیلی پکر میشد . من هی باهاش بازی میکردم اما حالش بد بود . یکروزی پدرم داشت پای تلفن به یک زبون عجق وجقی حرف میزد که من هرچی به خودم فشار اوردم نفهمیدم چی میگه .بعد ازتلفن کردنش بهش گفتم بابایی این چی بود که میگفتی . ایش . آین . این زبون آدم فظاییها بود ؟بابام زد زیر خنده و گفت که نه دخترم این زبون آلمانی بود و من گفتم مگه ینها نمیتونند مثل آدم حرف بزنند ؟قهقه پدرم که از خنده ریسه میرفت تمام خونه رو پر کرده بود . مادرم پرید تو اتاق که ببینه چه خبره . پدرم بغلش کردو بوسیدش و گفت کار آقای آموزگار درست شده و آلمانیها بهش پناهندگی میدن مادرم لبخندی زدو گفت شکر خدا که این آدم به این محترمی اینجوری از سرگشتگی بیرون میاد . و اونا رفتند برای همیشه . و من موندم و یک دونه عکس دونفره باسعید در سن پنج سالگی . اینها را برات میگم تا بدونی که آدمها دوباره همدیگر رو ملاقات میکنند و همیشه این ملاقات محسور کننده هست . فعلا کاردارم کوچولو . برم تا بعد اگه فرصت داشتم امروز و اگه نه که فردا بهت میگم عزیزم . مامان دوستت داره گل من .

نظرات 8 + ارسال نظر
بارون دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:19 ق.ظ http://delvapasiii.blogsky.com

ا
من کورما... چرا این پست رو نخونده بودم؟
بلا به دور.. خودم رو به یه دکتر نشون بدم!!!

دختر پاییز دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:17 ق.ظ http://2khtarpayeezi.blogfa.com

سلام ...
چه بیان زیبایی، حس عجیب و زیبا،برای یک مادر در برابر فرزند
خاطرات خوش کودکی ایام ((ابرسوار))
مرسی از اینکه بهم سرزدی، متاسفانه یکی از کامنت هات پاک شد...
از آشنایی با شما بسیار خوشحالم

دختر پاییز دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:35 ق.ظ http://2khtarpayeezi.blogfa.com

از ابتدای وبلاگ رو خوندم،به خاطر شروع تبریک می گم و به خاطر تمام خاطرات تلخ و گزننده متاسفم.
زیبا ،روان و دوست داشتنی می نویسی

شهرنوش دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:16 ق.ظ http://shaharnosh.blogfa.com

دوست عزیز سلام
نظر شما را در وبلاگ خود دیدم بعد آمدم و سری به وبلاگ شا زدم. خیلی زیبا و جالب نوشته میکنید. اما چیزی که برایم جالب بود این است که طرز نوشتار شمابه ایرانی ها شبیه است. آیا در ایران هم بودید؟ میخواهم بدانم که چند سال است که در فرانسه زنده گی دارید؟
سپاس و تشکر

صبا دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:27 ق.ظ http://safa12.blogfa.com

سلام ؛آجی؛ حالت خوبه؟
خیلی لهجه غلیظ ایرانی داری
حتما متولد ایرانی
مهم نیست متولد کجا باشی وکجا زندگی کنی در مقوله حفظ هویت ملی ونمود های فرهنگیاز جمله گویش زبانی چه نظر داری؟
خوشحال می شوم شما را در ؛ ساحل ا مید ببینم.
شاد زی.

می گل دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:42 ب.ظ http://khanome.blogsky.com

سلام
آرتمیس جان
مادر کوچلو خوبی عزیزم ؟ ممنون که به وبلاگم سر زدی و خوشحالم که من رو با وبلاگ و خاطرات خودت آشنا کردی

در اولین فرصت میام و تک تک نوشته های تو خوب و مهربون رو میخوانم خیلی دلم میخواد بدونم شما توی این سال های سخت چکار کردین
مواظب خودت و کوچلوی باش
در پناه خدا

محیا دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://sokhangah.blogfa.com/

سلام پس شما چرا اومدی؟ آره ما از افراط و تفریط در رنجیم

سمفونی و رقص شعله‌ها دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:16 ب.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

...آدمها دوباره همدیگر رو ملاقات میکنند...
آره٬ کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه
هیس!
به سنگهای عاشق برسان سلام ما را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد